روستائيي بشهر مرو رفت
در ميان مسجد جامع بخفت
بود بر پايش کدوئي بسته چست
تا نگردد گم در آن شهر از نخست
ديگري آن باز کرد از پاي او
بست بر پا خفت بر بالاي او
مرد چون بيدار شد دل خسته ديد
کاين کدو بر پاي آن کس بسته ديد
در تحير آمد و سرگشته شد
گفت يا رب روستائي گشته شد
اي خدا گر او منم پس من چه ام
ور منست او او نگويد من کيم
در ميان نفي و اثباتم مدام
نه بمن شد کار و نه بي من تمام
در ميان اين و آن درمانده ام
در يقين و در گمان درمانده ام