نازنين ميرفت و بس شوريده بود
گفتي از سرباز خوابي ديده بود
ميگذشت او بر در مجلس گهي
اين سخن گفت آن مذکر آنگهي
اين گل آدم خدا از سرنوشت
چل صباح از دست قدرت ميسرشت
بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام
هست در انگشت حق کرده مقام
نازنين چون اين سخن بشنود ازو
زاتش جانش برآمد دود ازو
گفت بيچاره چه سازد آدمي
يا دلست او يا گلست او از زمي
چون دل و چون گل بدست اوست بس
پس بدست ما چه باشد جز هوس
من دلي دارم ز عالم يا گلي
هر دو او راست اينت مشکل مشکلي
از دل و گل در جهان من بر چه ام
اوست جمله در ميان من بر چه ام
هيچ هستم من ندانم يا نيم
چون همه اوست آخر اينجا من کيم