الحکاية والتمثيل

شد مگر ديوانه شبلي چند گاه
برد با ديوانه جايش پادشاه
کرد شه درکار او لختي غلو
کان فلان دارو کنيدش در گلو
پس زفان بگشاد شبلي بي قرار
گفت خود را بيهده رنجه مدار
کاين نه زان ديوانگيست اي نيک مرد
کان بدارو به شود گردم مگرد
هر کجا دردي بود درمان پذير
آن نباشد درد کان باشد زحير
جان اگر نبود مرا جانان بسست
داروي من درد بيدرمان بسست
چون ترا با حق نيفتد هيچ کار
تو چه داني قيمت اين روزگار
چون بخون صد ره بگرداند ترا
آنگهي يکدم برنجاند ترا
صد رهت مرده کند پس زنده
تا ترا ناني دهد يا ژنده