الحکاية والتمثيل

نازنين شوريده ميشد ناگهي
بود هم سرما و هم گل در رهي
آن يکي گفتش که گل بگرفت راه
خويش را برخيز کفشي ژنده خواه
گفت چون پا را کنم کفشي طلب
خاصه اندر زير ميگيرند شب
تا که در شخص تو ميماند دلت
هرگز آن دولت نيايد حاصلت
چون بجاي دل رسي بي دل مدام
گردد اين دولت ترا حاصل مدام