خواجه مجنون شد و مبهوت گشت
بيدل و بي قوت و بي قوت گشت
در گدائي و اسيري اوفتاد
در بلا و رنج و پيري اوفتاد
کوه نتواند همي هرگز کشيد
صد يک آن بارکان عاجز کشيد
يک شبي در راز آمد با خداي
گفت اي هم رهبر و هم رهنماي
اين که تو هستي اگر من بودمي
از خودت پيوسته مي آسودمي
يکدمت اندوهگين نگذارمي
اي به از من به ازينت دارمي
بيدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خويش بيزار آمدند