بامدادي بود محمود از پگاه
برنشست از بهر حربي با سپاه
موج ميزد لشکرش از کشورش
جمع بود از چند کشور لشکرش
قرب پانصد پيل در زنجير داشت
عالمي القصه دار و گير داشت
ديد در کنجي يکي ديوانه مست
شد پياده شاه و پيش او نشست
کرد ديوانه ز پيش و پس نگاه
عالمي مي ديد پر پيل و سپاه
کرد حالي روي سوي آسمان
گفت شاهي زو درآموز اين زمان
گفت محمودش مگو اين زينهار
گفت آخر چون کنم اي شهريار
کي کني تو خاصه با پيل و سپاه
از پي جنگ گدائي عزم راه
بلکه گر شاهي ترا آيد بجنگ
تو بسازي جنگ او هم بيدرنگ
پادشا با پادشا جنگي کند
نه بيايد با گدا جنگي کند
حق ترا تنها چنين بگذاشتست
پس بسلطانيت سر افراشتست
وامده با من بجنگ آويخته
من چنين از دست او بگريخته
فارغست از شاهي تو اي عجب
با گدائي مي برآيد روز و شب
با من بيچاره ميکوشد مدام
من زبون تر آمدستم والسلام
چون شود از درد دلشان بيقرار
دل بپردازند خوش از کردگار