الحکاية والتمثيل

سالک آمد چون شکر پيش نبات
گفت اي سرسبزيت زاب حيات
پاکيت چون آب ذاتي آمده
قابل نفس نباتي آمده
فالق الحب از نوا داده ترا
حبه حب صد نوي داده ترا
سبزپوشان را تو محرم آمدي
لاجرم سر سبز عالم آمدي
قوت ارواح و بينائي ز تست
دلگشائي و دل افزائي ز تست
در جهان نوباوه هر دم تراست
صد بهشت عدن در عالم تراست
جمله دارو و درمان از تو رست
گل ز تو بشکفت و ريحان از تو رست
نيست خاري از تو بي سرو سهي
نيست ناري ظاهر از تو بي بهي
نار چون از شاخ سبزت بردميد
درد موسي را بهي آمد پديد
قصه اني انالله زان تست
سدره و طوبي بهم درشان تست
خواجه کونين منت از تو يافت
در نماز انگور جنت از تو يافت
عشق حنانه چو آتش از تو خاست
آن حنين او چنين خوش از تو خاست
کي بود شرح عصاي تو مرا
موسئي بايد که گويد از عصا
چون تو سرسبزي دولت يافتي
موي در نشو و نما بشکافتي
پس بسوي بحر جوئي برده
چون تو داري عود بوئي برده
يا ببوئي زنده گردان جان من
يا بساز از داروئي درمان من
زين سخن بس تلخ شد عيش نبات
ني شکر گفتي نماندش در حيات
گفت تا کردم برون سر از زمين
روز وشب از شوق مينالم چنين
روزکي چندي چو سيرابي کنم
بعد از آن رخساره چون آبي کنم
چون بسر سبزي بيابم راستي
سر نهم در زردي و در کاستي
سر برارم تازه در آغاز کار
پس فرو ريزم به آخر زرد و زار
گه نهندم اره بر سر سخت سخت
گه ببرندم بسختي لخت لخت
گه بسوزندم چو خاکستر کنند
گاه از داسي تنم بي سر کنند
گه خورند و گاه ريزندم بخاک
شرح دادم قصه بس دردناک
آنچه ميجوئي مرا با خويش نيست
زانکه با من رنگ و بوئي بيش نيست
چون ندارد رنگ و بوي من سري
کي گشايد از منت هرگز دري
سالک آمد پيش پير خوش زفان
کرد حال خويش پيش او عيان
پير گفتش هست اشجار نبات
از صغار و از کبارش مثل ذات
عاقل و کامل کبارش آمدند
بيدل و مجنون صغارش آمدند
هر که جان را محرم دلخواه يافت
چون شجر سر سبزي اين راه يافت
يا کمالي يافت بر درگاه او
يا نه شد ديوانه دل در راه او
هر که او ديوانه شد از دلنواز
هر چه دل ميخواستش ميگفت باز