الحکاية والتمثيل

پيش آن ديوانه شد مردي جوان
گفت دارم پيرمردي ناتوان
فاتحه برخوان براي آن ضعيف
تا شفا بخشد خداوند لطيف
چوب را برداشت آن ديوانه زود
گفت بيرون نه قدم زين خانه زود
انبيا و اهل گورستان همه
منتظر بنشسته اند ايشان همه
تا کسي آنجا رود زين جايگاه
تو چرا مي بازگرداني ز راه
اي دل آخر مي ببايد مرد زار
کار کن کامروز داري روزگار
بر پل دنيا چه منزل ميکني
خيز اگر ره توشه حاصل ميکني