آن وزيري را چو آمد مرگ پيش
            کرد حيران روي سوي قوم خويش
         
        
            گفت دردا و دريغا کز غرض
            آخرت با خواجگي کردم عوض
         
        
            زار ز وي اين جهان مي سوختم
            لاجرم آن يک بدين بفروختم
         
        
            ميروم امروز جاني سوخته
            رفته دنيا و اخرت بفروخته
         
        
            اي دل غافل دمي بيدار شو
            چند بد مستي کني هشيار شو
         
        
            رفتگان اندر نخستين منزلند
            منتظر بنشسته و مستعجلند
         
        
            بيش ازين در بند خودشان مي مدار
            چندشان فرمائي آخر انتظار