خواجه در نزع جمعي را بخواست
گفت کار من کنيد اي جمع راست
هر يکي را کار ديگر راست کرد
حاجتي از هر کسي درخواست کرد
چون ز عمر خود نميديد او امان
زود زود آن حرف ميگفت آن زمان
بود بر بالين او شوريده
گفت تو کوري نداري ديده
آن ثريدي را که تو در کل حال
در شکستي مدت هفتاد سال
چون براري آنهم در يک زمان
هين فرو کن پاي و جان ده زود جان
در چنين عمري دراز اي بي هنر
تو کجا بودي کنونت شد خبر
جمله عمرت چنين بودست کار
وين زمان هم در حسابي و شمار
مي بميري خنده زن چون شمع مير
زين بشولش تا کي آخر جمع مير