سالک شوريده پاک اعتقاد
آمد از دريا برون پيش جماد
گفت اي افسرده از برداليقين
گاه سنگ و گاه آهن گه نگين
از يقين هم ثابتي هم ساکني
نقد عالم چون تو داري ايمني
چون ز معدن ميرسي پاک از مني
هر چه داري هست جمله معدني
هست يک سنگ تو رحمن را يمين
وان دگر سنگت سليمان را نگين
آن يکي فرمانده ديو و پري
وان دگر را هر دو کون انگشتري
آن يکي در فقر پوشيده سياه
وان دگر از عشق گشته پادشاه
آن يکي را ملکت روي زمين
وآن دگر يک را يساري چون يمين
آهنت آيينه اسکندريست
گوهرت را ذوالفقار حيدريست
يک نگينت نسخه هر دو سراي
جام جمشيدي شده گيتي نماي
نقد تو سيم و زر و در خوشاب
لعل و ياقوت و زمرد بي حساب
وصف الماس تو نه گفتن توان
نه بالماس زفان سفتن توان
گاه سرسبزي زمينا روزيت
گاه از پيروزه صد پيروزيت
هم ز در شب چراغت روشني
هم ز لعلت سرخ روي گلشني
چون تو داري منصبي و رتبتي
حاصلم کن سوي معني قربتي
چون تو داري در محک داري عمل
نقد قلبم را بزري کن بدل
چون جماد از راه رو بشنود راز
چون جمادي ماند از انديشه باز
گفت من افسرده ام بيخبر
نه نشان دارم ز معني نه اثر
گر يمين الله در عالم مراست
حصن کعبه خانه خاص خداست
چون ميان کعبه بادي بيش نيست
سنگ را از کعبه ره در پيش نيست
چون کلوخ کعبه را شد بسته راه
چون برد ره سوي او سنگ سياه
در سياهي ساکنم زين غم مدام
مانده ام در جامه ماتم مدام
هر زمان از من بتي ديگر کنند
خويشتن را و مرا کافر کنند
گرچه من افسرده ام جانم بسوخت
آتش دوزخ ز من خواهد فروخت
اين چنين دردي که آمد حاصلم
پاي ازان ماندست دايم در گلم
درد من بين در ميان من بي گناه
وز چو من افسرده درمان مخواه
سالک آمد پيش پير منتهي
داد از احوال خويشش آگهي
پير گفتش چون شود ظاهر جماد
عالم افسردگي کن اعتقاد
تا رگي افسردگي مي ماندت
صد نشان از مردگي مي ماندت
چون ترا افسردگي زايل شود
در جمادي زندگي حاصل شود
زنده شو وين مردگي از خود ببر
گرم گرد افسردگي از خود ببر
تو نمي ترسي که همچون ديگران
غرقه دنيا شوي بار گران