بود مجنوني هميشه بي کلاه
برهنه سر ميشدي دايم براه
سائلي گفتش که اي شوريده نام
برهنه سر از چه ميباشي مدام
گفت سر پوشيده زن باشد نه مرد
اين سؤال بد که تو کردي که کرد
گفت پايت از چه باري برهنه ست
گفت اي احمق سري کو يک تنه ست
چون برهنه مي بود اين سر مرا
پاي ازو نبود گرامي تر مرا
چون درين ره پاي و سر درباختي
قدر بي قدري خود بشناختي
خويشتن را در ميان آوردنت
هست سودي با زيان آوردنت