گفت اياز آمد بر سلطان پگاه
چهره گناريش مانند کاه
نه طراوت مانده در رخسار او
نه حلاوت مانده در گفتار او
گفت شاه آخر چه بودت اي اياس
کاتشم در دل فکندي بيقياس
بود پيش شاه خلقي بيشمار
هر يکي از بهر کاري بيقرار
گفت خلق بي حسابند اين همه
چون بگويم چون حجابند اين همه
شاه خالي کرد حالي جايگاه
تا اياز آنجا بماند و پادشاه
گفت اکنون راز برگوي اين زمان
چون حجاب خلق برخاست از ميان
گفت شاها من حجابم چون کنم
خويش را بو کز ميان بيرون کنم
چون حجاب خويش در عالم منم
خلق بود آن دم حجاب اين دم منم
تا که مي ماند ز من يک موي باز
نيست روي آنکه بتوان گفت راز
چون نمانم من تو ماني جمله پاک
راز من آنگه برون جوشد ز خاک
پاکبازاني که درويش آمدند
هر نفس در محو خود بيش آمدند
در حقيقت جمله او را خواستند
لاجرم خصمي خود را خاستند