الحکاية والتمثيل

شبلي آن کز مغز معني راز گفت
اين حکايت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبيرستان شهر
مير زادي يوسف کنعان شهر
هر دو عالم بر نکوئي نقد او
در نکوئي هرچه گوئي نقد او
حسن او فهرست ديوان جمال
وصف او بالاي ايوان کمال
او بمکتب پيش استاد آمده
جمله شاگردان بفرياد آمده
بود آنجا کودکي درويش حال
کفشگر بودش پدر بي ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
يک زمان نشکفت از ديدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
در هواي آن چراغ روزگار
ميگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکي ناخورده يک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت يک روزي بمکتب مير داد
کودکي را ديد پيش مير زاد
گفت اين کودک بگو تا آن کيست
گفت آن کفشگر مقصود چيست
گفت آخر شرم دار اي اوستاد
او بهم با ميرزادي چون فتاد
ميرزاده چون کند با او نشست
طبع او گيرد دهد همت ز دست
کودک دلداده را مرد اديب
کرد از مکتب نشستن بي نصيب
دور کردش از دبيرستان خويش
تا شد آن بيچاره سرگردان خويش
شد ز عشق آن پسر چون اخگري
پس چو اخگر رفت در خاکستري
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
عاقبت از خويشتن دل برگرفت
از براي مرگ منزل برگرفت
ميرزاد از حال او شد باخبر
کس فرستادش که اي زير و زبر
از چه مينالي بگو با من چنين
گفت دل در کار تو کردم يقين
اين زمان دوران جان دادن رسيد
نوبت در خاک افتادن رسيد
اشک چون گوگرد سرخ اي يار من
کرد همچون زر مس رخسار من
مدتي در انتظارم داشتي
همچو آتش بي قرارم داشتي
رفت پيش ميرزاد آن مرد باز
گفت ميگويد که مردم در نياز
زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بيتوام حاصل ز عشق
ميرزادش داد پيغام دگر
گفت اگر کردي تو دل زير و زبر
در سر کارم بنزد من فرست
دانه دل را بدين خرمن فرست
باز آمد مرد چون گفت اين سخن
کودکش گفتا زماني صبر کن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
نا فرستادن نباشد راه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سينه را بشکافت دل بيرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشيده سر
گفت گير اين پيش او پوشيده بر
چون دل خود بر طبق حالي نهاد
بودش از جان يک رمق حالي بداد
ميرزاد القصه چون ديد آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بيرون گرفت
جمله مکتب ز چشمش خون گرفت
شد قيامت آشکارا در دلش
رستخيزي نقد آمد حاصلش
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
خاک او را قبله جاي خويش کرد
هر زماني ماتم او بيش کرد
گرچه پنداري که پير عالمي
در ره عشق از چنين طفلي کمي
گر تو مرد راه عشقي دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندين ملاف
تا که جان داري بلاي جان تست
جان بده در درد کاين درمان تست
منت ترياک تا چندي کشي
زانکه جان از زهر افتد در خوشي
تو همي محجوب از خود مانده
تا ابد معيوب از خود مانده
چون توئي تو برافتد از ميان
تو بماني بي حجاب جاودان