الحکاية والتمثيل

خواجه اکافي درآمد در سخن
خلق ميباليد ازو چون سر وين
منبرش گوئي وراي عرش بود
آسمان در جنب او چون فرش بود
در بلندي سخن چندان برفت
کان زمان از خلق گوئي جان برفت
چون بلندي سخن ميداد دست
مستمع بيهوش ميافتاد پست
کرد بر مجلس مگر مردي گذر
گفت پيش آريد کار کفشگر
خواجه کان بشنود شد با درد جفت
گفت بشنوديد آنچ اين مرد گفت
زين سخن الهام آمد در دلم
شد جهاني درد در دل حاصلم
ملهمم گفت اين سخنهاي بلند
نيست اندر خورد مشتي مستمند
اين سخن پرندگان زنده راست
نه خر پالاني و خر بنده راست
رهروان را همچو مرغان مي مسوز
رهروان را پاره بر کفش دوز
ره روانند اهل مجلس سر بسر
پاره دوزي کن چو مرد کفشگر
پشه را قوت پيلي ميدهي
مور را با جبرئيلي مينهي
راه رو را گر بخواهي دوخت کفش
پس طپانچه ميزني تو با درفش
کار چون از حد خويش افزون رود
صاحب آن کار را در خون رود
في المثل عشق ار ز طاقت بيش شد
صاحبش در خون جان خويش شد