کرد عمر و قيس را مردي سؤال
گفت اگر فردا خداي ذوالجلال
سر بدوزخ در دهد ناگه ترا
در چه شغلي ره بود آنگه ترا
گفت برگيرم عصا و رکوه
ميزنم در گرد دوزخ خطوه
زار ميگويم که اين زندان اوست
وين سزاي آنکه او را داشت دوست
ديد آن شب حق تعالي را بخواب
کرد عمر و قيس را حالي خطاب
گفت هان اي بد گمان خلق آفرين
کي کند با دوستان خود چنين
دوستان آيد بفردوسم دريغ
کي ز دوزخشان نهم بر حلق تيغ