الحکاية والتمثيل

بس عجب ديوانه فرتوت بود
دايمش نه جامه و نه قوت بود
عاشقي خوش بود و مجنوني شگرف
غرقه ديرينه اين بحر ژرف
روز و شب ميسوختي از عشق دوست
هر که ميسوزد ز عشق او نکوست
روزگاري بود تا در صد عنا
گرد او ميگشت گرداب بلا
لاجرم در جمله عمر دراز
شادمان دستي بدل ننهاد باز
از شراب نامرادي مست بود
زير پاي پيل محنت پست بود
دايما ميگفت با چشم پر آب
اي خدا بازت دهم آخر جواب
وقت مردن بيدلي را خواند او
پس وصيت کردش و بنشاند او
گفت چون جانم برآيد از تنم
برکش از بهر کفن پيراهنم
پيش دل بشکاف از بيرون من
پس برون کن اين دل پرخون من
برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنويس پاک
کاخر اين بيدل جوابت باز داد
مرد و مشتي خاک و آبت باز داد
مي نگنجيدي تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از ميان
جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد
گر جهان و جان شود در مفلسي
دايما جان و جهان را تو بسي
من چه خواهم کرد پيدا و نهان
بي تو اي جان و جهان جان و جهان
تا مرا از عمر مي ماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس