صوفئي را ديد يکروزي نظام
در وفا و عهد و در صفوت تمام
گفت از من هر چه ميخواهي بخواه
زانکه تو محتاجي و من پادشاه
گفت چون از حق نخواهم هيچ چيز
از تو هم الحق نخواهم هيچ نيز
گفت اگر چيزي نمي بايد ترا
حاجتي کن آن من باري روا
آن نفس خالص که با حق باشدت
کان نفس ملکي محقق باشدت
آن نفس گر ياد آري از نظام
آن نفس جاويد او را مي تمام
صوفيش گفت اينت مرد بي خبر
آن نفس گر با خداي دادگر
نقد من گردد مرا بيرون کند
آنکه نبود هيچ يادت چون کند
چون من آنجا در نگنجم بيشکي
چون توانم رفت آنجا اندکي
گنج موئي نيست کس را آن زمان
گر همه موئي نگنجد در ميان
من چو برخيزم در آن ساعت ز راه
ديگري را چون برم آنجايگاه