مي شد ابراهيم ادهم در رهي
پيش او آمد سواري ناگهي
گفت آباداني اي رهرو کجاست
او بگورستان اشارت کرد راست
شد سوار از قول او در خشم سخت
تازيانه کرد بر وي لخت لخت
خون روان شد از سر و از روي او
تا ز خون گل گشت خاک کوي او
چون بنزد شهر آمد آن سوار
ديد خلقي را دوان و بيقرار
گفت اين تعجيل چيست اي مردمان
گفت ابراهيم ادهم اين زمان
ميرود در پيش آگاهي رسيد
اسب داري گر درو خواهي رسيد
هر که او را ديد پيدا و نهان
گشت ايمن از عذاب آن جهان
زو صفت پرسيد آن مرد سوار
چون صفت گفتند او بگريست زار
حال خود بر گفت کو را چون زدم
جامه و دستم ازو در خون زدم
شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز
ديد او را جامه شستن کرده ساز
خون ز خود ميشست پيشش شد سوار
گشت درخاک و بسي بگريست زار
عفو خواست او عفو دادش در زمان
گفت آخر آن چرا گفتي چنان
گفت آباداني اي مرد تمام
نيست جز در کوي گورستان مدام
گورها هر روز آبادان ترست
ليک هر دم شهرها ويران ترست
گر همه آفاق آبادان کنند
عاقبت مي دان که گورستان کنند
پس من آنچت گفتم اي نيکو سوار
راست گفتم تو خيال کژ مدار