بود درويشي يکي خانه تهي
دزد در شد يافت درويش آگهي
کرد بسياري طلب تا هيچ هست
هيچ جز بادش نمي آمد بدست
کرد صد لاحول کار خويش را
خنده آمد زان سبب درويش را
دزد گفتش با چنين خانه تهي
خنده چون مي آيدت بس ابلهي
با چنين خانه که در عالم کمست
نيست جاي خنده جاي ماتمست
خويش را از جهل ميخواني دلير
زانکه بر گرمابه ديدستي تو شير
چون ز بيشه بانگ شير آيد پديد
حيز از مرد دلير آيد پديد
در قديمي راه محدث کي بود
رستمي کار مخنث کي بود
چون بتابد آفتاب آن جمال
تو چه سنجي خوي کرده در خيال
چون کند جلوه جمال بي نشان
اولين و آخرين را جاودان
سر به بحر بينهايت در نهد
آنگهي آن بحر را سر بر نهد
در ميان اين کف و اين دود تو
چون نخواهي بد که خواهي بود تو
مي ببايد رفت آخر عاقبت
بيخبر ازخاتمت وز سابقت
نه ز اول لحظه پيشان پديد
نه ز آخر ذره پايان پديد
من ميان اين و آن نه اين نه آن
بيخبر از جسم و جان نه اين نه آن
کفر در بنياد و ايماني ضعيف
نفس غالب تن قوي جاني ضعيف
چون کنم من چون کنم بسيار گشت
بود حيرت عشق با او يار گشت
اين زمان در حيرت و در حسرتم
ميکند از پر موري غيرتم
مي ندانم کين ندانم از کجاست
زهد عقل و عشق جانم از کجاست
مي ندانم هيچ تا دانسته ام
ور همه دانم کجا دانسته ام
عين دانائي مرا ناداني است
کل ناداني من حيراني است
جمله حيرانيم افسردگيست
جمله افسردگي از مردگيست
مرده راگر زندگي دين دهند
دختر جمشيد بي کابين دهند
آب خوردن زهر مستسقي بود
خاصه کاستسقاي او دقي بود