خواجه ميرفت سر افراخته
بود در ره مبرزي پرداخته
بيني آنجا باستين محکم گرفت
دامن دراعه را در هم گرفت
بود مجنوني مگر در پيش راه
گفت بيني مي مگير اينجايگاه
کاين نجاست زود زود اي بيخبر
پيش تو آرند و گويندت بخور
مي مگير امروز ازو بيني فراز
زانکه اين هم خوش خوري فردا بناز
آنچه فردا قوت عشرت باشدت
زو چرا امروز نفرت باشدت
اي ميان خون و خلط آغشتگان
معده خود کرده گور کشتگان
گاه همچون سگ ز هم مي بردرند
گه چو گرگان ميکشند و ميخورند
نعمتي طاهر نجاست ميکنند
وانگهي عزم رياست ميکنند