ديد روزي بوسعيد ديده ور
مبرزي پرداخته در رهگذر
پس عصا در سينه زد آنجايگاه
همچنان ميبود و ميکرد آن نگاه
هر که آن مي ديد انکاريش بود
خاصه منکر بود و بسياريش بود
کرد آخر يک مريد از وي سئوال
خواست از سلطان حالت کشف حال
شيخ گفتش چون نجاست ديده شد
پس عجب رمزي ازو بشنيده شد
گفت من صدگونه نعمت بوده ام
هم بقوت هم بهمت بوده ام
هم رسيده بودم از درگاه حق
هم مهلل آمدم در راه حق
بود رنگ و لذت و بويم بسي
خواستندي صحبت من هر کسي
يک زمان چون با تو صحبت داشتم
آن همه سلطان سري بگذاشتم
باز افتادم ز صد طاعت ز تو
اين چنين گشتم بيک ساعت ز تو
صحبت تو اين چنين زيبام کرد
هم نجس هم شوم هم رسوام کرد
گر چنيني مرد نعمت خواره تو
آن من خود رفت اي بيچاره تو