بود شهري بس قوي اما خراب
پاي تا سر شوره خورده ز افتاب
صد هزاران منظر و ديوار و در
اوفتاده سرنگون بر يکدگر
ديد مجنوني مگر آن شهر را
در عمل آورده چندان قهر را
در تحير ايستاد آنجايگاه
شهر را ميکرد هر سوئي نگاه
نيمروز آنجايگه منزل گرفت
گوئي آنجا پاي او در گل گرفت
سايلي گفتش که اي مجنون راه
از چه حيران مانده اين جايگاه
سخت سرگردان و غمگين مانده
مي چه انديشي که چندين مانده
گفت ماندم در تعجب بيقرار
کانزمان کاين شهر بودست استوار
وانگهي پر خلق بودست اين همه
مصر جامع مينمودست اين همه
آن زمان کاين بود شهر مردمان
من کجا بودم ندانم آن زمان
وين زمان کاينجا شدم من آشکار
تا کجا رفتند چندان خلق زار
من کجا بودستم آخر آن زمان
يا کجا اند اين زمان آن مردمان
من نبودم آن زمان و ايشان بدند
من چو پيدا آمدم پنهان شدند
مي ندانم اين سخن را روي و راه
اين تعجب ميکنم اين جايگاه
کس چه ميداند که اين پرگار چيست
يا ازين پرگار بيرون کار چيست
چون بسي رفتم نديدم پيش باز
گشتم اکنون بيدل و بيخويش باز
هيچ دل را جز تحير راه نيست
وز شد آمد جان کس آگاه نيست