الحکاية والتمثيل

کرد پيغامبر مگر روزي گذر
ناوداني گل همي در زد عمر
در گذشت از وي نکرد او را سلام
از پسش حالي عمر برداشت گام
گفت آخر يا رسول الله چه بود
کز عمر مي بر شکستي زود زود
گفت گشتي از عمارت غره
تو بمرگ ايمان نداري ذره
تو بلاشک بيخ جانت ميزني
گر گلي بر ناودانت ميزني
هر کرا در گور بايد گشت خاک
گل کند آخر نترسد از هلاک
از جهان بيرون همي بايد شدن
زير خاک و خون همي بايد شدن
تا نگردي پايمال خاک و خون
کي رود سرگشتگيت از سر برون
گر درختي گردد اين هر ذره خاک
بر دهد هر ذره صد جان پاک
کس چه داند تا چه جانهاي شگرف
غوطه خوردست اندرين درياي ژرف
کس چه داند تا چه دلهاي عزيز
خون شدست و خون شود آن تو نيز
کس چه داند تا چه قالبهاي پاک
در ميان خون فرو شد زير خاک
در دو عالم نيست حاصل جز دريغ
هيچکس را نيست در دل جز دريغ
در سرائي چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهيم خاست
کار عالم جز طلسم و پيچ نيست
جز خرابي در خرابي هيچ نيست