از نياز بندگي آن پادشاه
پيش مردي رفت از مردان راه
گفت پندي ده که رهبر باشدم
زين چنين صد ملک بهتر باشدم
گفت بنگر تا ترا اي شهريار
کار دنيا چند ميآيد بکار
کار دنيا آنچه باشد ناگزير
آن قدر چون کرده شد آرام گير
کار عقبي نيز بنگر اين زمان
تا بعقبي چند محتاجي بدان
آن چه در عقبي ترا آن در خورست
کار آن کردن ترا لايق ترست
کار دين و کار دنيا روز و شب
تو بقدر احتياج خود طلب
آنچت اينجا احتياجست آن بکن
وانچه آن جا بايدت درمان بکن
گر بموئي بستگي باشد ترا
هم بموئي خستگي باشد ترا
ور بکوهي بستگي پيش آيدت
هم بکوهي خستگي بيش آيدت
بر تو هر پيوند تو بندي بود
تا ترا پيوند خود چندي بود
باز بر پيوند سر تا پاي تو
تا تواني مرد ورنه واي تو