خونئي را زار ميبردند و خوار
تا درآويزند سر زيرش ز دار
او طرب ميکرد و بس دل زنده بود
خنده ميزد وان چه جاي خنده بود
سايلي گفتش که آزادي چرا
وقت کشتن اين چنين شادي چرا
گفت چون عمر از قضا ماند اين قدر
کي توان برد اين قدر در غم بسر
تا که اين ميگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حيات
هر چه بر هم مينهي بر هم منه
هيچ کس را هيچ بيش و کم منه
هر چه داري جمله آنجا مي فرست
کم بود از نيم خرما مي فرست
زانکه هرچ آنجا فرستي آن تراست
وانچه ميداري نگه تاوان تراست