بود دزدي دولتي در وقت خفت
در وثاق احمد خضرويه رفت
گرچه بسياري بگرد خانه گشت
مي نيافت او هيچ از آن ديوانه گشت
خواست تا بيرون رود آن بيخبر
کرد دل بر نااميدي عزم در
شيخ داد آواز و گفت اي رادمرد
ميروي بر نااميدي باز گرد
دلو برگير آب بر کش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجه آورد صد دينار زر
شيخ را داد و بدو گفت اين تراست
شيخ گفت اين خاصه مهمان ماست
زر بدزد انداخت گفت اين خاص تست
اين جزاي يک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتي پيدا عجب
اشک ميباريد جاني پرطلب
در زمين افتاد بي کبر و مني
توبه کرد از دزدي و از ره زني
شيخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
يک شبي کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمري نيابم يافتم
يک شبي کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدي و گشتم بي نياز
گر بروز و شب کنم کار خداي
نيکبختي يابم اندر دو سراي
توبه کردم تا بروز مردنم
نيست کار الا که فرمان بردنم
اين بگفت و مرد دولت يار گشت
شد مريد شيخ و مرد کار گشت
تا بداني تو که در هر دو جهان
نيست کس را بر خدا هرگز زيان
چون تو از بالا بدين شيب آمدي
چون زنان در زينت و زيب آمدي
روي عالم شيب دارد سر بسر
آسيا بر نه که شد آبت بدر
گر چو گردون عزم اين ميدان کني
نر نفس صد آسيا گردان کني
ترک دنيا گير تا دينت بود
آن بده از دست تا اينت بود
کانچه از دستت برون شد اي عزيز
بار آنت از پشت باز افتاد نيز