سالک سلطان دل درويش زاد
با سري پرخاک آمد پيش باد
گفت اي جان پرور خلق آمده
همدم و پيوسته حلق آمده
هر که عمري کامران دارد ز تست
زندگي هر که جان دارد ز تست
ره بسوي جان بحرمت ميبري
نور ميآري و ظلمت ميبري
رفت و روب صحن جانها هم ز تست
گفت و گوي در زبانها هم ز تست
آتش افروز جواني هم توئي
مايه بخش زندگاني هم توئي
تو سليمان را ببالا برده
تخت او شرقا و غربا برده
عاديان را تو ز بن بر کنده
سرنگون کرده بخاک افکنده
هم ترا لطفست و هم قوت بسي
قوتم ده پس بلطفم کن کسي
تو بسي گرديده گرد جهان
بوي جانانم بجان من رسان
چون ز سالک باد اين پاسخ شنيد
زين دريغش باد سرد آمد پديد
گفت من خود بر سر پايم مدام
زين مصيبت باد پيمايم مدام
خاک بر سر دارم و بادي بدست
از غم اين نيست يک جايم نشست
در بدر ميگردم و ميجويمش
روز تا شب اين سخن ميگويمش
من درين ره سخت حيران آمدم
همچو بادي سست پيمان آمدم
اين زمان بر باد دادم خوب و زشت
من نه دوزخ خواهم اکنون نه بهشت
گر ازين مقصود يابم بوي من
از دو عالم در ربايم گوي من
ور نخواهم يافت بوئي يک نفس
باد سردم کار خواهد بود و بس
آتشم در دل فتاده زين غمست
خرمنم بر باد داده زين غمست
گر جهان صدباره پيمايم بسر
هم نخواهد بود ازين سرم خبر
تو بيفشان باري از من دامنت
زانکه کاري راست نايد از منت
سالک آمد پيش پير مقتدا
کرد حال خويش پيش او ادا
پير گفتش باد خدمتگار جانست
ريح از روحست روح او از آنست
راحت او انس و جان را شاملست
در دو عالم انس و جان زو کاملست
طيب افتادست و طبيبي دارد او
وز دم رحمن نصيبي دارد او
هر که او را يوسفي گم کرده نيست
گرچه ايمان آورد آورده نيست
يوسفي در مصر جان داري مقيم
هر زمانت ميرسد از وي نسيم
گر نسيم او نيابي يک نفس
آن نفس داني که باشي هيچکس
گر دو عالم خصم تو افتد مقيم
بس بود از يوسف خويشت نسيم
گر همه عالم شود زير و زبر
تو مکن از سايه يوسف گذر