بود مجنوني چو در کار آمدي
گاه گاهي سوي بازار آمدي
درنظاره آمدي حيران و مست
چست بگرفتي سر بيني بدست
آن يکي گفتش که اي شوريده دين
بيني از بهر چه ميگيري چنين
گفت اين شمغندي بازاريان
سخت ميدارد دماغم را زيان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاريم هست
جمله آن خواهم که بينم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز