در رهي محمود ميشد با سپاه
از سپاه و پيل او عالم سياه
هم زمين همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمين بود از غبار
گاو گردون و زمين از بانگ کوس
هر دو قانع گشته از يک من سبوس
بود پيش راه در ويرانه
بر سر ديوار او ديوانه
چون بديد از دور روي شهريار
گفت اي سرگشته فرتوت کار
اين همه پيل و سپاه و کار چيست
وين همه آشوب و گير و دار چيست
گفت تا با اين همه از پيش و پس
گرده نان ميخورم هر روز بس
مرد مجنون گفت من خوش ميخورم
زانکه من بي اين همه شش ميخورم
چون نصيبت زين همه يک مائده ست
گرد کردن اين همه بي فائده ست