بوسعيد مهنه قبضي داشت سخت
خادمي را گفت زود اي نيکبخت
سخت بي خويشم دمي با خويشم آر
هر که را بيني برون شو پيشم آر
تا سخن گويد ز هر جائي مرا
راه بگشايد مگر جائي مرا
رفت خادم ديد گبري خواندش
پيش شيخ آوردش و بنشاندش
شيخ گفتش حال خويشم باز گوي
نقد وقت خويش پيشم باز گوي
گبر گفتش اي امام هر يکي
در وجود آمد مرا دي کودکي
کردمش من نام جاويدان زياد
دوش مرد و شيخ جاويدان زياد