بود سنجر را يکي خواهر چو ماه
صفيه خاتون کرده نامش پادشاه
از جمال آن جهان دلبري
ذره بود آفتاب خاوري
از ملاحت وز حلاوت سربسر
هم نمک بود آن سمنبر هم شکر
صد شکن در زلف آن دلبند بود
هر شکن از چينش تا دربند بود
چون سر يک موي او پيدا شدي
عقل بينش بخش نابينا شدي
از کژي زلف او گفتن خطاست
زانکه آنجا مي نيايد هيچ راست
تخته پيشاني آن سيمبر
بود سيم خام زير تاج زر
بود ابرويش چنان محکم کمان
کان بزه در مي نيامد يک زمان
تير مژگانش چنان سر تيز بود
کر سر هر تير صد خونريز بود
جزع او در سحر يکدل آمده
هر دو دو جادوي بابل آمده
زلف چون قارش بخونها تشنه
ذوالفقار از غمزه او دشنه
زير زلفش آفتاب روي او
کرده روشن حسن يک يک موي او
چهره همچون مه تابانش بود
از زمين تا چرخ سرگردانش بود
درج ياقوتش در شهوار داشت
هر دري با هر دلي صد کار داشت
پسته او داد يک خسته نداد
هيچکس را جز در بسته نداد
چشمه حيوان ز لعلش تنگدل
مانده در درياي تاريکي خجل
گر کسي ديدي ز نخدانش عيان
گوي بردي از همه خلق جهان
گرچه بردي گوي زيبائي تمام
ليکن اندر چاه افتادي مدام
عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود
خال او هندوستان در روم داشت
ترک تازي تا بچين معلوم داشت
گر بگويم وصف او بسيار من
هم مقصر مانم اندر کار من
زانکه بود آن ماهرخ در دلبري
خسرو جمله بتان بربري
از جمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود
در زيارت آمدي آن دلنواز
روز هر آدينه بعد از نماز
چاوشان از پيش رفتندي بدر
پاک کردندي ز مردم رهگذر
بعد از آن خاتون ببازار آمدي
عقل خفته فتنه بيدار آمدي
از عرب شهزاده علمي تمام
اندکي شوريده شرالدوله نام
اوفتاد آخر بمرو و شد مقيم
عقل اندک داشت تحصيل عظيم
صفيه خاتوني که ماه پرده بود
جمعه قصد زيارت کرده بود
چاوشان در پيش مي آويختند
خلق از هر سوي مي بگريختند
ليک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد بزر بنهاده بود
چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شرالدوله از عشقش خراب
نيم عقلي داشت پاک از دست شد
نيم جاني داشت مست مست شد
نعره از وي برآمد دردناک
سرنگونش سر فرو آمد بخاک
گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا بخلوت گاه شد
ناپديد آورد بر خود آنچه ديد
برد جان از عشق و تن زد آنچه ديد
عاقبت برخاست شرالدوله مست
کرد از جائي مگر اسبي بدست
بر نشست آن اسب و ميشد بيقرار
باز گشته بود سنجر از شکار
پيش رفت و خدمتي کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازي زفان
خواهرش را کرد ازو خواهندگي
تا خطي بدهد بنام بندگي
چون نميدانست تازي پادشاه
بود مير طاهرش آنجايگاه
گفت اي طاهر چه بايد بنگرش
گفت اگر گويم بيندازد سرش
پس زفان بگشاد گفت اي شهريار
هست اين شوريده مردي بيقرار
از هواخواهي ثنا ميگويدت
وز سر عجزي دعا ميگويدت
اين بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس يکچندش کنند
تا مگر ديوانگي کم گرددش
عقل را بنياد محکم گرددش
چون دگر آدينه شد خاتون براه
آن جوان را کرد هر سوئي نگاه
چون نه از چپ ديد او را نه زر است
گفت آن برناي شوريده کجاست
خادمي گفتش که در زندانست او
پاي در بندست و سرگردانست او
گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقه خواهيم داد
چون بزندان در شد آن ياقوت لب
کرد شرالدوله را حالي طلب
ديد در زنجير سر تا پاي او
گل شد از اشک خونين جاي او
برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودائي ز کار
در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زايل شد و مبهوت گشت
سخت خاتون را خوش آمد درد او
درد کردش دل ز روي زرد او
خواست تا آن جا نشيند يک زمان
ليک در زندان نبودش جاي آن
عاقبت با خانه آمد اشک ريز
خواند يک فراش را و گفت خيز
چون شب تاريک گردد آشکار
در جوالي آن فلاني را بيار
رفت فراش و نهادش در جوال
بردش آخر پيش آن صاحب جمال
آن جوان چون ديد روي دلنواز
هوش ازو شد عقل زايل گشت باز
گشت از جان و خرد بيکار او
شد بتر آن بار از هر بار او
ديد خاتون کو ندارد آن کمال
کاورد يک ذره تاب آن جمال
پس فرستادش بسوي مدرسه
گفت تا کم گرددش اين وسوسه
در ميان اهل علم و قيل و قال
بو که گيرد عقل او اندک کمال
عاقبت در مدرسه بيمار شد
بند بندش کلبه تيمار شد
سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست
تنگ چشماني ز درگاه آمدند
خطش آوردند و جان خواه آمدند
چون بخاتون زو خبرداري رسيد
چادري بر سر بدلداري رسيد
حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفت آنجا حاجبه آيد حجاب
مهد دارش گفت مهد آرم بدر
گفت نه تا بو که عهد آرم بسر
آن دکر گفتش که مرکب زين کنم
گفت نه تا عشق را تمکين کنم
همچنان القصه شد تا مدرسه
ديد آن بيمار را در وسوسه
آن جهان را سايه افتاده برو
سيل خونين دست بگشاده برو
کرد بر بالين او خاتون مقام
گفت گير اين نامه و برخوان تمام
چون جمالش ديد شرالدوله باز
گفت حالي باز گرد اي دلنواز
زانکه گر اينجا کني يکدم قرار
مرگ از جانم برآرد صد دمار
من ندارم طاقت ديدار تو
عاجزم از ضعف خود در کار تو
گفت چندين کرده بر خصمان گذر
کي توان شد راضي آخر اين قدر
عاشق بيچاره گفت اي دلبرم
چون تو از شفقت نشستي بر سرم
پيشکش را از همه مال جهان
من ندارم هيچ الا نيم جان
گرچه نيست اين پيشکش در خورد تو
ميکشم پيش تو جان از درد تو
اين بگفت و جان شيرين داد خوش
خاک بر وي مرغزاري باد خوش
چون چنين خاتون بديدش دردناک
گفت اي گشته ز ضعف خود هلاک
من بسه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتي سرنگون
هيچ نامردي خود نشناختي
تو بدين دل عشق من ميباختي
با چنين مردي که بودت در بنه
نقد تو بايست عشق صد تنه
چون بزندان آمدم پيش تو باز
گشت بندت سختتر کارت دراز
چون بخلوتگاه خويش آوردمت
صد بلا گوئي که پيش آوردمت
چون گرفتم بر سر بالينت جاي
مي نگنجيدي تو با من در سراي
چون نداري طاقت اين درد نيز
پس بگو با تو چه بايد کرد نيز
چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه ميکردي تو چندان مشغله
اين بگفت و بازگشت از پيش او
مرده مانده عاشق درويش او
دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمي شد سوي دريا والسلام
چون نداري هيچ مردي در مصاف
مي مزن چندين مبارز وار لاف
زانکه گر مردي ببيني اي سليم
همچو حيزان در گريز آئي زبيم