پادشاهي در رهي مي شد پکاه
خاک بيزي ميگذشت آنجايگاه
پس ز فان بگشاده بود آن خاک بيز
کاي خدا بر فرق کردم خاک ريز
گر مرا بايست رفتن سوي کار
تا کنون در کار بودم بي قرار
ور پگه بايست کردن عزم راه
کار را برخاستم اينک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجاي
کار اکنون با تو افتاد اي خداي
شاه خوش شد از حديث خاک بيز
گفت گير اين بدره در غربال ريز
چون پگاهي کار را بشتافتي
آنچه جستي بيشتر زان يافتي