در رهي محمود ميشد با سپاه
ديد پيري پشته در بسته براه
پيش او شد خسرو صاحب کمال
گفت اي پير اين چه داري در جوال
گفت تا شب اي شه پيروز من
خوشه بر مي چيده ام امروز من
اين جوال از خوشه پر در کرده ام
روي سوي طفلکان آورده ام
تا جويني سازم اين اطفال را
اي گرامي با تو گفتم حال را
شاه گفتش از براي توشه تو
از کجا برچيده اين خوشه تو
گفت بي شک چون مسلماني بود
از زميني کان نه سلطاني بود
زانکه باشد آن زمين بي شک حرام
کي نهم من در زمين غصب گام
هم نباشد خوشه ايشان حلال
گر خورم زينجا بود وزرو وبال
شاه گفت اي بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئي حرام
گفت با پيري و ضعف و افتقار
آيدم از مال سلطانيت عار
زان ندارم لقمه خود را روا
کرده ام دايم برين حق را گوا
تو که داري اين همه پيل و سپاه
هفت کشوررا توئي امروز شاه
نيست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستاني هر زمان
روز و شب از مال درويشان خوري
روزي از خون دل ايشان خوري
مي ستاني گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر
عالمي بر هم نهي و زر و وبال
گوئي اين مال منست آنگه حلال
اين همه ملک و ضياع و کار و بار
کاين زمانت جمع شد اي شهريار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد
يا پدر از دانه کشتن گرد کرد
ميبري مال مسلمانان بزور
گوئيا ايمان نداري تو بگور
صد هزاران خصم در هم ميکني
تا که يک لقمه مسلم ميکني
هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سليمان آمدست
او براي قوت خود زنبيل بافت
نه چو تو قالي قال و قيل بافت
کار او آمد بيک زنبيل راست
وان تو نايد بپانصد پيل راست
گر چه درويشم من و فرتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو
تو که داري اين همه وان تو نيست
جز گدائي هيچ درمان تو نيست
چون کني دون همتي خود نظر
پس بعالي همتي من نگر
مال و ملکت مي ببايد سوختن
پادشاهي از منت آموختن
اين بگفت و در گذشت از پيش شاه
شاه ميکرد از پسش حيران نگاه
از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاري اشک او
مرغ همت خاصه در راه صواب
دانه بر دام داند آفتاب