يک کليچه يافت آن سگ در رهي
ماه ديد از سوي ديگر ناگهي
آن کليچه بر زمين افکند سگ
تا بگيرد ماه بر گردون بتک
چون بسي تک زد ندادش دست ماه
باز پس گرديد و باز آمد براه
آن کليچه جست بسياري نيافت
بار ديگر رفت و سوي مه شتافت
نه کليچه دست ميدادش نه ماه
از سر ره مي شد او تا پاي راه
در ميان راه حيران مانده
گم شده نه اين و نه آن مانده
تا چنين دردي نيايد در دلت
زندگي هرگز نگردد حاصلت
درد ميبايد ترا در هر دمي
اندکي نه عالمي در عالمي
تا مگر اين درد ره پيشت برد
از وجود خويش بي خويشت برد