شد بر ديوانه آن مرد پاک
ديد او را در ميان خون و خاک
همچو مستي واله و حيرانش ديد
سرنگونش يافت و سرگردانش ديد
گفت اي ديوانه بي روي و راه
در چه کاري روز و شب اينجايگاه
گفت هستم حق طلب در روز و شب
مرد گفتش من همين دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشين در کل حال
کاسه پرخون تو ميخور اي عزيز
بعد از آن مي ده بمن يک کاسه نيز
تا که اين دريا شود پرداخته
يا نه کار ما شود برساخته
اين گره را چون گشادن روي نيست
هم بمردن هم بزادن روي نيست
اين قدر دانم که با اين پيچ پيچ
مي ندانم مي ندانم هيچ هيچ