با مريدان شيخي از راه دراز
آسيا سنگي همي آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شيخ را حالت پديد آمد بر آن
جمله اصحاب گفتند اي عجب
جان ازين کنديم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضايع بماند
خود مگير اين آسيا ضايع بماند
اين چه جاي حالتست آخر بگوي
ما نميدانيم اين ظاهر بگوي
شيخ گفت اين سنگ از ان اين جا شکست
تا ز سرگرداني بسيار رست
گر نبودي اين شکستش اندکي
روز و شب سرگشته بودي بيشکي
چون شکستي آمد او را آشکار
دايما آرام يافت آن بيقرار
چون ز سنگ اين حالتم معلوم گشت
حالي از سنگم دلي چون موم گشت
چون بگوش دل شنيدم راز از او
اوفتاد اين حالتم آغاز از او
هر کرا سرگشتگي پيوسته شد
چون شکست آورد کلي رسته شد
هر که او سرگشته و حيران بماند
درد او جاويد بيدرمان بماند
از همه کار جهان نوميد شد
کار او خون خوردن جاويد شد