عيسي مريم بغاري رفته بود
در ميان غار مردي خفته بود
گفت برخيز اي ز عالم بي خبر
کار کن تا توشه يابي مگر
گفت من کار دو عالم کرده ام
تا ابد ملکي مسلم کرده ام
گفت هين کار تو چيست اي مرد راه
گفت دنيا شد مرا يکبرگ کاه
جمله دنيا بناني ميدهم
نان بسگ چون استخواني ميدهم
مدتي شد تا ز دنيا فارغم
نيستم من طفل بازي بالغم
بالغم با لعب و با لعوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عيسي مريم چو بشنود اين سخن
گفت اکنون هرچه ميخواهي بکن
چون ز دنيا فارغي آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنيا نيستت غمخوارگي
کرده داري کارها يکبارگي