هست در دريا يکي حيوان گرم
نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
نرمي اعضاي او چندان بود
کو هر آن شکلي که خواهد آن بود
هر زمان شکلي دگر نيکو کند
هرچه بيند خويش مثل او کند
چون شود حيوان بحري آشکار
او بدان صورت درآيد از کنار
چون همه چون خويش بينندش ز دور
کي شوند از جنس خود هرگز نفور
او درآيد لاجرم از گوشه
خويش را سازد از ايشان توشه
چون طلسم او نگردد آشکار
او بدين حيلت کند دايم شکار
گر دلت آگاه معني آمدست
کار دينت ترک دنيا آمدست