عهد پيشين را يکي استاد بود
چارصد صندوق علمش ياد بود
کار او جز علم و جز طاعت نبود
فارغ او زين هر دو يکساعت نبود
بود اندر عهد او پيغامبري
وحي حق بگشاد بر جانش دري
گفت با آن مرد گوي اي بي قرار
گرچه هستي روز و شب در علم و کار
چون تو دنيادوستي حق ذره
از تو نپذيرد چه باشي غره
چون ز دل دنيات دور افکنده نيست
جاي تو جز دوزخ سوزنده نيست
صدجهان با علم و با معني بهم
دوزخ آرد بار با دنيا بهم
تا بود يک ذره دنيا دوستي
با تن دوزخ بهم هم پوستي
ميروي در سرنگونساري که چه
دشمن ما دوست ميداري که چه
چند نازي زين سراي خاکسار
همچو مرداري و کرکس صد هزار
هست دنيا گنده پيري گوژپشت
صد هزاران شوي هر روزي بکشت
هر زمان گلگونه ديگر کند
هر نفس آهنگ صد شوهر کند
از طلسم او نشد آگه کسي
در ميان خاک و خون دارد بسي