بوسعيد مهنه شيخ محترم
بود در حمام با پيري بهم
سخت حمامي خوش و دمساز بود
زانکه آب و آتشش هم ساز بود
پير گفت اي شيخ حمامي خوشست
وز خوشي هم دلگشا هم دلکشست
شيخ گفتش هيچ داني خوش چراست
گفت ميدانم بگويم با تو راست
چون درين حمام شيخي چون تو هست
خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست
شيخ گفتش زين بهت خواهم بيان
پاي من چون آوردي در ميان
پير گفتش تو بگو شيخا جواب
کانچه تو گوئي جز آن نبود صواب
گفت حماميست خوش از حد برون
کز متاع جمله دنياي دون
نيست جز سطل و ازاري با تو چيز
وانگهي آن هر دو نيست آن تو نيز