وقت غزخلقي بجان درمانده
هر کسي دستي ز جان افشانده
رخت ميکردند پنهان هر کسي
پيشوايان گم شده در هر پسي
رفت آن ديوانه بر بام بلند
ژنده را در سر چوبي فکند
چوب گردانيد گرد سر بسي
مي نينديشيد يک جو از کسي
گفت اي ديوانگي من بينوا
دارم از بهر چنين روزي ترا
در چنان روزي که جان را بيم بود
مرد بيدل خسرو اقليم بود
تو نميداني که چون آهو ز سگ
راه زن بگريزد از عريان بتگ
تا ترا نقديست بند جان تست
ور نداري هيچ جمله آن تست
هر چه داري ترک کن يکبارگي
تا برون آئي ازين بيچارگي