پاک ديني گفت اين نيکو مثل
کانکه دنيا جست هست او چون جعل
جمع مي آرد نجاست را مدام
گرد مي گرداند آن را بر دوام
در زحير آن بود پيوسته او
دل دران سرگين بصد جان بسته او
چون بگرداند گه از پس گه ز پيش
آردش تا بر سر سوراخ خويش
آن متاع او اگر بيند کسي
مهتر از سوراخ او باشد بسي
چون دران روزن نگنجد آن متاع
بر در روزن کند آن را وداع
آن همه جان کنده بگذارد برون
پس شود تنها بدان روزن درون
هرچه گرد آورده باشد چند گاه
جمله بگذارد شود در خاک راه
اين مثال آدميست و مال او
روشنت گردد از اينجا حال او
آنکه عمري سيم و زر آرد بچنگ
جمله بگذارد شود درگور تنگ
اي بهمت از جعل کم آمده
نام جسته ننگ عالم آمده
تو شده دنياي دون را غره
واو وفاداري ندارد ذره
پشت روي افتاده هر مويت درو
بر چه پشتي کرده رويت درو
جمله را مي آورد مي پرورد
ميکشد در خاک و خونش ميخورد
چون ترا هم خون بخواهد خورد نيز
خون دنيا کم خور آخر اي عزيز
دل درين بيغوله ديوان مبند
زار بگري و چون بيکاران مخند
چند باشي در عذاب خويشتن
چند خواهي برد آب خويشتن
تو دل پاک خود و جان عزيز
کرده در قيد يک يک ذره چيز
گر رهاني جانت را در رستخيز
بانگت آيد کاي فلان جان رست خيز
گر نباشد در همه دنيا جويت
ميتوان گفتن بمعني خسرويت
چون نباشي بسته يک جو مدام
ميتوان گفتن ترا خسرو تمام
هر چه تو در بند آني مانده
بنده آن تا بجاني مانده
ترک دنيا گير تا سلطان شوي
ورنه گر چرخي تو سرگردان شوي