الحکاية والتمثيل

سايلي پرسيد از آن داناي پاک
کاخرت چيست آرزو در زير خاک
گفت آنجا بايدم جان در ميان
در ميان جان جمال حق عيان
چشم از هر سويم آورده درو
بي تشوش رويم آورده درو
تا قيامت همچنان خوش مانده
بي خبر از آب و آتش مانده
گر دمي اين زندگي مي بايدت
پاي تا سر بندگي مي بايدت
بندگي از خودشناسي شد تمام
نيست مرد بي ادب صاحب مقام