رهبري بودست الحق رهنماي
ميهماني خواست يکروز از خداي
گفت در سرش خداوند جهان
کايدت فردا پگه يک ميهمان
روز ديگر مرد کار آغاز کرد
هر چه بايد ميهمان را ساز کرد
بعد از آن ميکرد هر سوئي نگاه
پيش درآمد سگي عاجز ز راه
مرد آن سگ را برانداز پيش خوار
همچنان ميبود دل در انتظار
تا مگر آن ميهمان ظاهر شود
هديه حق زودتر حاضر شود
کس نگشت البته از راه آشکار
ميزوان در خواب شد از اضطرار
حق خطابش کرد کاي حيران خويش
چون فرستادم سگي را زان خويش
تا تو مهمان داريش کرديش دور
تا گرسنه رفت از پيشت نفور
مرد چون بيدار شد سرگشته شد
در ميان اشک و خون آغشته شد
ميدويد از هر سوئي و مي شتافت
عاقبت در گوشه سگ را بيافت
پيش او رفت و بسي زاريش کرد
عذر خواست و عزم دلداريش کرد
سگ زفان بگشاد و گفت اي مرد راه
ميهمان ميخواهي از حق ديده خواه
اينکه از حق ميهمان مي بايدت
ديده در خورتر از آن مي بايدت
زانکه گر يکذره ديدارت دهند
صد هزاران ساله مقدارت دهند
گر نداري ديده از حق ديده خواه
زانکه نتواني شدن بي ديده راه