بر سر منبر امامي رفته بود
گرم گشته اين سخن ميگفته بود
کو خداونديست بي چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبريا
از مذلت ذره ننشست گرد
نه نشيند نيز کو پاکست و فرد
بيدلي را اين سخن آمد بگوش
بانک بر زد گفت اي جاهل خموش
زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دايما بر دامن آن کبرياست
اين همه خاکي نمي بيني مدام
تا ابد گرد مذلت اين تمام
دامن آن کبريا کرده بدست
کرده چون گردي بران دامن نشست
آدمي را هست همچون حق يکي
نيست حق را همچو خويشي بيشکي
لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشسته ديدار اوست