چون زليخا شد ز يوسف بي قرار
با ميان آورد عشقش از کنار
بر زليخا شد همه عالم سياه
تا کند يوسف بسوي او نگاه
ذره يوسف بدو مي ننگريست
تا زليخا بر سر او مي گريست
هر زمان از پيش او برخاستي
خويش از نوع دگر آراستي
جلوه ميکردي بپيش روي او
ننگريستي هيچ يوسف سوي او
چون زليخا شد بجان درمانده
حيلتي برساخت آن درمانده
خانه فرمود بر هر سوي او
کرده صورت جمله نقش روي او
چارديوارش چو سقف از هر کنار
بود از نقش زليخا پرنگار
لايق آن خانه مفرش ساخت او
هم ز نقش خود منقش ساخت او
گفت يوسف قبله روي عزيز
چون نمي بيند چه خواهد بود نيز
چون رخم نقد عزيز عالمست
نيل مصر جامعم را شبنمست
چون عزيزم من چنين در چشم خود
برکشم چون مصر نيل از چشم بد
شش جهت در صورت خويش آورم
يوسف صديق را پيش آورم
تا چو بيند نقش من از خانه او
همچو من از من شود ديوانه او
عاقبت چون حيله ساخت آن دلرباي
کرد يوسف را درون خانه جاي
يوسف از هر سوي کافکندي نظر
نقش آن دلداده ديدي پيش در
شش جهاتش صورت آن روي بود
اي عجب يک صورت از شش سوي بود
يوسف صديق جان پاک تو
در درون خانه پرخاک تو
چون نگه ميکرد از هر سوي او
مي نديد از شش جهت جز روي او
ديد در هر ذره انوار حق
موج ميزد جزو جزو اسرار حق
لاجرم گر ماهي و گر ماه ديد
هر دو عالم نور وجه الله ديد