گرم شد يک روز شيخ با يزيد
گفت اگر خواهد خداوند مجيد
مدت هفتاد سالم را شمار
من ازو خواهم شمار ده هزار
زانکه سالي ده هزارست از عدد
تا الست ربکم گفتست احد
جمله را در شور آورد از الست
وز بلي شان جز بلا نامد بدست
هر بلا کان در زمين و آسمانست
از بلي گفتن نشان دوستانست
بعد از آن گفتا که مي آيد خطاب
کاين سخن چون گفته شد بشنو جواب
هفت اندامت کنم روز شمار
جزو جزو و ذره ذره چون غبار
پس بهر يک ذره ديدارت دهم
در خور هر ديده بارت دهم
ده هزاران ساله را نقد شمار
گويمت اينت نهادم در کنار
تا بهر يک ذره کاري ميکني
اين چنين کن گر شماري ميکني
هر کرا آن آفتاب اينجا بتافت
آنچه آنجا وعده بود اينجا بيافت