بوسعيد مهنه در آغاز کار
پيش لقمان رفت روزي بي قرار
سنگ در يک دست مي افراشت او
سوخته در دست ديگر داشت او
شيخ گفتش چيست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
ميزنم اين سنگ بر سر محکمت
سوخته بر مينهم چون مرهمت
زانکه اين دردي که اين ساعت تراست
اينچنين درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت ميرسد
گه ز مرهم نيز راحت ميرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اوميد راحت نبودت
راحت خود را شدي پيوسته دوست
بي جراحت نيز فقرت آرزوست