بود در غزني امامي از کرام
نام بودش ميره عبدالسلام
چون سخن گفتي امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتي بي شمار
هر کرا در شهر چيزي گم شدي
روز مجلس پيش آن مردم شدي
بانگ کردي آنچه گم کردي براه
پس نشان جستي ز خلق آنجايگاه
روز مجلس بود مردي سوکوار
زانکه خر گم کرده بود آن بيقرار
بر سر آن مردم مجلس نيوش
مرد خر گم کرده آمد در خروش
کاي مسلمانان خري باجل که يافت
چه خر و چه اسب آن دلدل که يافت
چون نداند آنجا کسي از خر نشان
مرد شد بر خاک از آن غم خون فشان
آن امام القصه حرف آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت
وز کمال عشق آشفتن گرفت
پس چنين گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پيدا و نهان
در جهان کس بود کو عاشق نبود
يا کمال عشق را لايق نبود
هست در مجلس کسي اينجايگاه
کو بسر عشق کم بردست راه
غافلي برخاست پنداشت آن سليم
کانکه عاشق نيست کاريست آن عظيم
گفت اگر چه يافتم عمري تمام
هرگزم عشقي نبودست اي امام
ميره گفت آن مرد خر گم کرده را
رو فساري آر و گير اين مرده را
کانچه تو در جستنش بشتافتي
منت ايزد را که اينجا يافتي
مرد را بي عشق کاري چون بود
اين چنين خر بي فساري چون بود
هر که عاشق نيست او را خر شمر
خر بسي باشد ز خر کمتر شمر
عاشقي در چستي و چالاکيست
هر که عاشق نيست کرمي خاکيست
عشق را گاهي نوازش باشدت
گاه چون شمعي گدازش باشدت
تا نخواهي ديد در اول گداز
نيست در آخر ترا ممکن نواز